از شمارۀ

حکایت کاغذها و قلم‌ها

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

سکوت و کلمه‌هایی برای «هیچ‌کس»

نویسنده: سعیده ملک‌زاده

زمان مطالعه:5 دقیقه

سکوت و کلمه‌هایی برای «هیچ‌کس»

سکوت و کلمه‌هایی برای «هیچ‌کس»

زمانی‌که انسان برای برقراری ارتباط، کلمات را ابداع می‌کرد نمی‌دانست که این کلمات اگرچه امکاناتی برای انتقال پیام و احساسات و افکار در اختیارش می‌گذارند، ولی شاید روزی آن‌قدر در همین کلمات غرق شود که به سختی بتواند آن‌ها را بفهمد؛ و حال ما انسان‌های امروزی، کماکان برای درنوردیدن مرزهای ارتباطات تلاش می‌کنیم و به شکل دیکتاتورمآبانه‌ای به سمت برون‌گرایی تشویق می‌شویم، که ابراز وجود و اجتماعی‌بودن و سخن‌گفتن را فضیلت می‌داند؛ سرعت حرکت این ماراتن مفیدبودن برای جهان، چنان درحال افرایش است که فرصت درک عمیق اتفاقات ساده و روزمرگی‌های به‌ظاهر باطل را از ما دزدیده است.

 

البته نمی‌توان نقش فردی خودمان در این هیاهو سرسام‌آور را نادیده گرفت؛ شاید این خود ما هستیم که در این دنیای بیش‌فعال و بیش‌متصل که اجازه‌ی انزوا را از ما دریغ کرده، با هجوم اطلاعات و کلمات مواجه شدیم و سکوت را فراموش کرده‌ایم. هریک‌ از ما با فرار از سکوت و سکون در واقع از تنهایی و مواجهه با سوالات بنیادی و اندیشیدن درباره آن‌ها می‌گریزیم.

 

ما ترجیح می‌دهیم با اخبار منفی و وحشتناکِ روزانه ساعت‌ها به ظاهر سرگرم و مطلع شویم، اما لحظه‌ای با خودمان و افکارمان تنها نمانیم. درحالی‌که در اعتیاد به این فضاهای رقابتی و نمایشی دنیای اطراف، که درواقع روان و توجه‌مان را مجروح کرده، لحظه‌به‌لحظه درگیر هیجانات متوالی سطحی می‌شویم و از تجربه‌ی درک عمق باز می‌مانیم.

 

گرچه به‌اشتراک‌گذاری و واگویه‌های افکارمان می‌تواند ما را به یک‌دیگر نزدیک کند، اما قبل از تقویت ارتباطات‌مان با دنیا، لازم نیست کمی هم به رابطه‌ای که با خودمان داریم سر و سامان دهیم؟

 

سکوت و تنهایی، ضعف و انفعال تلقی شده و با همین بهانه تماماً از ما دریغ می‌شوند؛ حتی وقتی از هیاهوی دنیا به خانه برمی‌گردیم، به‌اندازه‌ی مسیر کوتاه بین طبقات در آسانسور اجازه‌ی تجربه‌ی سکوت را نداریم و در این جعبه‌های موزیکال حبس می‌شویم. جهان در خصوصی‌ترین سلول‌های روح ما نشت کرده و با تعیین خروارها «باید»، ما را در زندان اجتماعی حبس کرده است. شاید لازم باشد گه‌گاهی به عمق اقیانوس درون‌مان فرو رویم و از صف روزمرگی‌های برده‌ساز خارج شده و به‌نظاره‌ی زندگی بنشینیم.

 

انسان موجودی اجتماعی‌ست و انتظار هم نمی‌رود که در غار تنهایی‌اش فرو رود، اما شاید لازم باشد حداقل کمی از خودمان را برای خودمان باقی بگذاریم و مناطق حفاظت‌شده‌ای برای زمان و توجه‌مان تعیین کنیم تا از انقراض عمق و سکوت جلوگیری کنیم. مثلاً می‌توانیم در این مناطق حفاظت‌شده از قوانین درون‌گرایی پیروی کنیم، بیش‌تر گوش دهیم، بیش‌تر ببینیم، عمیق‌تر و طولانی‌تر به پردازش اطلاعات و افکار و گفت‌و‌گو با خودمون بپردازیم و بیش‌تر سکوت کنیم.

 

احتمالاً افرادی که درون‌گراترند این حال من را درک کنند که گاهی درگیر احساسات و افکاری می‌شوم، مغزم پر از کلمات و حرف‌هاست، می‌خواهم با یک دوست حرف بزنم تا شاید کمی از سنگینی مغز آشفته‌ام کم شود. افراد مختلفی به ذهنم می‌رسند، اما احساس می‌کنم سد ذهنی مانع از درک متقابل‌مان می‌شود. به‌قول لودویگ ویتگنشتاین "این کشمش‌های ما با دیوار قفس‌مان کاملاً ناامیدانه است"؛ اما باز هم به‌قول خودش: "چیزی را که می‌توان نشان داد، نمی‌توان بیان کرد". پس برای نشان‌دادنِ احساساتم دست‌به‌دامانِ اشک، لبخند، نگاه و سکوت می‌شوم که چه‌بسا بسیار عمیق‌تر از کلمات، حرف‌هایم را منتقل کنند.

 

در چنین شرایطی نوشتن هم می‌تواند گزینه‌ی قابل‌تأملی باشد. من یک نویسنده نیستم، ولی در سکوت حرف‌های ناگفتنیِ زیادی را می‌نویسم. با نوشتن در لحظاتی که حرف‌زدن هیچ فایده‌ای جز دست‌وپازدنی بیهوده برای به‌دست‌آوردن ذره‌ای هم‌راهی و هم‌دلیِ هم‌نشینانم نیست، سکوتِ کلمات را در امتداد زمان کش می‌دهم و برای «هيچ‌کس» در آینده ثبت‌شان می‌کنم. کلمات را مثل مهره‌های شطرنج روی کاغذ می‌ریزم و بدون هیچ فکر ‌و پیش‌بینی از نتیجه‌ی کار، آن‌قدر مهره‌ها را عقب‌وجلو می‌کنم تا انگشتانم نیاز به استراحت پیدا کنند. انگار به جای حنجره‌ام، دستانم از فریاد کلمات به‌درد‌ می‌آیند!

 

یکی‌دیگر از مزایای به‌خط‌کردنِ کلمات در چنین حال‌و‌هوایی این است که وقتی برای خوانده‌شدن نمی‌نویسم، عمیقاً رهایی و صداقت و آرامش را تجربه می‌کنم. نه خوش‌خط‌بودنش مهم است، نه مرتب و زیبا شدنِ نوشته‌ی نهایی. فارغ از هر قیدوبندِ کمال‌گرایانه‌ای، با کلمات دست‌به‌گریبان شده و به خودم اجازه می‌دهم خشمم را سرشان خالی کنم و آن‌ها را با هر املایی که به چشمم یا با حسم بیش‌تر هماهنگ است، بنویسم. علائم نگارشی هم مثل وزیر قدرتمند شطرنج حسابی به کارم می‌آیند. مثلاً علامت تعجب از پرکاربردترین‌‌هاست؛ پر از احساساتم و متاسفانه فقط همین یک علامت نگارشی، نشان‌دهنده‌ی‌ احساسات است.

 

همان‌طور که ارسطو و افلاطون حقیقت را بی‌واژه توصیف کردند و ادعا کردند "آن‌چه نمی‌توانیم درباره‌اش سخن بگوییم باید در سکوت بگذرد"، گاهی کلمات با هیچ ترفندی و به هیچ طریقی نمی‌توانند بعضی افکار و عواطفم را به دوش بکشند، فقط باید آن‌ها را  ذره‌ذره درک و لمس‌شان کنم تا کم‌کم فروکش کنند و خاموش شوند. گاهی ویرگول‌ها را مثل پیاده‌ها به‌خط می‌کنم، گاهی هم مجبور می‌شوم دست از نوشتن بردارم و سکوت محض را لابه‌لای خطوط کاغذ به یادگار از تلاطم خاموش کلمات باقی بگذارم.

 

لودویگ ویتگنشتاین معتقد بود متن دارای دو بخش است؛ بخش اول که نوشته شده و بخش دوم که البته مهم‌تر است، هنوز نوشته نشده است. او رساله‌ی منطقی‌فلسفی‌اش را با این جمله به پایان رساند: "آن‌چه نمی‌توانیم درباره‌اش سخن بگوییم باید در سکوت بگذرد."

 

به‌نظر پیشنهاد جذابی‌ست، پس نفس عمیقی می‌کشم، منتظر سکوت اطراف نمی‌مانم، ذهنم را به‌روی شلوغی دنیا می‌بندم و از زمان برای کشف سکوت درونم و لذت‌بردن از تجربه‌ی خودم، بهره‌مند می‌شوم و به بخش دوم این نوشته‌ فکر می‌کنم… .

سعیده ملک‌زاده
سعیده ملک‌زاده

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.